فقط جایی برای نوشتن.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

من چندتا کابوس تکرار شدنی دارم تو زندگیم. نه اینکه دقیقا تکرار بشن اما آیتم یا آیتم هایی ثابت داره که باعث عذابم میشه. مثل استرس شدیییید امتحان، جا موندن از سرویس، رد شدن از جاهای تنگ و تاریک، حمله داعش، جنگ، از دست دادن عزیزانم، پیدا نکردن دستشویی مناسب فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 49 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت: 16:12

چه عدد قشنگی،. به فال نیک میگیرم و امیدوارم شامل حالمون بشه. . دو سه روزیه دلم برای میم تنگ شده،. همزمان از دستش کفری و عصبیم. کل روز که خونه نیست رو تو ذهنم خاطرات دوران عقد رو مرور میکنم اما تا میاد خونه کلافه میشم. دلم میخواد از دستش فرار کنم،. حوصله ندارم به حرفاش گوش کنم.باید تا یکم 150 دیگه بدیم تا قرارداد قطعی بشه وگرنه همه چی کنسله که بماند، اون 650 هم که دادیم میره رو هوا و معلوم نیست کی برگرده.فکر هر دومون درگیره، واسه همین حوصله همو نداریم، تا میاییم دو کلوم باهم حرف بزنیم یهو شروع میکنیم به چرت و پرت گفتن. من بیشتر سعی میکنم سکوت کنم بعد ناراحت میشه که چرا حرف میزنم جواب نمیدی چرا نظر نمیدی منم اصلا حوصله حرف زدن ندارم. و جدیدا اونقدر حرفام بی ثمر بوده و نظرام اجرا نشده که دیگه انگیزه ای هم برای حرف زدن و نظردادن ندارم. . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 52 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1402 ساعت: 16:12

اخیرا دو بار به زبون آورده که خیلی برای میمچه زحمت میکشی، کارت واقعا سخته و اگه خدا به مامانا کمک نکنه بچه هاتون میمیرن از گشنگی و بی توجهی. ته دلم بغضی میشه وقتی اینطوری میگه، مخصوصا امشب که گفت. با اون حجم از خستگی و بیخوابی، با اون فشار استرس که امیدوارم به زودی بیام و براتون تعریف کنم داریم چیکار میکنیم. رفتیم برای میمچه پوشک خریدیم و گفتم یه صدگرم مغز بادوم هم بگیر بچه داره لاغر میشه، دوباره غذا و فرنیش رو شروع کنم.رفته بود تو مغازه دیدم غیر از بادوم به یه چیز دیگه هم اشاره کرد. میدونم چقدر براش سخته که تو مغازه خشکبار بره و کم چیزی بخره. یادم میاد روزایی رو که کلی خوراکی و خوشمزه جات میخریدیم اما حالا به شدت باید محاسبه گر باشیم و ذره ذره پول رو مراقبت کنیم. اومد تو ماشین دیدم غیر از بادوم سه تا دونه برگه هلو خریده! آره سه تا دونه!!!شاید چیز عجيبی نباشه اگر ندیده بودم روزایی رو که برای دو نفری مون سبدی میوه میخرید! و من اعتراض میکردم نکن مرد خراب میشه اسرافه.گفتم سه تا خریدی من و تو و میمچه؟گفت آره ولی سهم میمچه رو هم تو بخور خیلی براش زحمت میکشی. خداوکیلی بچه داری خیلی کار سختیه.گفتم حداقل الان نگو که داری وامیری از خستگی. الان که از همه طرف تحت فشاری بخاطرماگفت نه همینکه دائم باید بغلش کنی بیاری و ببری و برسی بهش خیلی سخته. گفتم نه اوناش خیلی سخت نیست، برای من سخت تر بخش فکری ماجراست چون هر دقیقه حواست باید به یه چیزی باشه، به شیر به جیش به خواب به لباس کثیف ها به غلت زدن و... حتی وقتی خوابی باید هشیار باشی که بیدار شد بهش برسی. اما خب همینکه چند شب یکبار یکی باشه نگهش داره و بتونم بدون دلواپسی بخوابم خیلی خوبه برام.. امروز میمچه خوب نخوابید، الان که میخواستم بخوابونم فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 14:27

یه خانومی هست که چندین ساله تو کارهای خونه میاد کمکمون، بالای ده ساله شایدم خیلی بیشتر. هیچ وقت حرفی از زندگی خودش نمیزد، نه تعریف و نه گله و شکایت، یادمه تا مدتی برامون سوال بود که شوهر داره؟ یا فوت شده؟! بچه داره؟سرش رو مینداخت پایین و کارهاش رو انجام میداد، وقت خدافظی هم پولی که بهش میدادیم رو حتی نگاه نمیکرد ببینه چقدره تشکر میکرد و میذاشت تو کیفش، چادرش رو سرش مینداخت و تشکر میکرد و میرفت. مورد اعتماد همه بود، خونه همه فامیل میومد اما هیچ وقت حرفی جا به جا نمیشد. دیگه عضو ثابت همه ی مهمونی ها بود، چون همه مون برای کمک صداش میزدیم. آخر مجلس هم غیر از دستمزدش میوه و شیرینی و غذا و هرچی که داشتیم براش بسته بندی میکردیم و میبرد. اگه یه موقعی لباس یا وسیله ای بود که دیگه نمیخواستیم و بهش میگفتیم، اول نگاه میکرد بعضی وقتها میگفت نه این رو لازم ندارم یا مثلا این لباس اندازه بچه هام نمیشه.نمیبرد و میذا‌شت یه گوشه. حرص نداشت که بگه مفته، جمع کنم ببرم. سال ها گذشت و کم کم فهمیدیم خونه ش کجاست، همسرش هست اما درگیر اعتیاده، چندین بچه داره، خونه مال خودشه اما خرابه و خیلی امن نیست برای زندگی. با کمک بقیه و وام و قرض خونه رو خراب کرد و دوباره ساخت. متراژ خونه ش خوب بود و تونست دو طبقه بسازه و یه مغازه کوچولو هم دربیاره.اینطوری طبقه اضافی و مغازه رو میتونست بده اجاره و کمک خرجش بشه.همسرش مهاجر بود و طبیعتا بچه هاش هم مهاجر حساب میشدن و شناسنامه نداشتن. غیر از دردسر های اینکه هر از گاهی باید میرفتن کشور خودشون برای تمدید پاسپورت و اینا، یارانه هم بهشون تعلق نمیگرفت که بتونه حتی ذره ای مخارج رو جبران کنه. خرج تحصیل و درمان هم که تو این شرایط براشون گرون تر درمیومد. دیگه فهمیده بودیم مادر فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 62 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 14:23

هی خواستم به روی خودم نیارم، الان که وبلاگ انار و یلدا رو دیدم دیگه طاقت نیاوردم و اومدم بگم غلط کردم... دلم نمیخواست بعدش دیگه لذتی نبرم از عزاداریم. غلط کردم از حال و هوای روز علی اصغرم گفتم، تاسوعا هم رفتیم روضه اما بچه به بغل همش تو آشپزخونه بودم. یه خانومه اومده بود با یه نی نی هم سن میمچه، صورت و دست و پاش کلا زخم بود. یه حالت مخملک، سرخک طوری. بچه هم کم و بیش بی قرار بود. نزدیک ما هم نشستن تقریبا. من هر چی فکر کردم دلم طاقت نیاورد، گفتم اگه واگیر دار باشه و میمچه هم هنوز واکسن چهارماهگی رو نزده.... میم رو صدا زدم بچه رو بدم بغلش، گفت خیلی شلوغه مردونه. ولی خب بهانه بود، حوصلش رو نداشت. هوا هم به شدت گرم بود با اینکه چند تا کولر روشن بود. هیچی دیگه بچه به بغل نشستم تو آشپزخونه، اونجا هم همش در حال رفت و آمد با سینی چای و صبحانه. تقریبا میشه گفت من زیر میز ناهار خوری پناه گرفته بودم. تاسوعا رو که اینطوری درست و حسابی چیزی ازش نفهمیدم. عاشورا هم خواب موندیم بریم روضه، آخه تا نماز صبح بیدار بودیم. بعدشم هر چی گفتم بریم حرم یا حسینیه همراهی نکرد، گفت شلوغه بچه اذیت میشه. و خب هوا هم بسیاااااار گرم بود گفت بچه رو بذار خونه مامانت بریم، گفتم نه امیراینا اونجان شلوغه نمیشه. و راستش دیگه خیلی دلم نمیاد بچه رو بذارم پیش مامانم. با اینکه میدونم بهش خوش میگذره اما خب وقتی پیشمه خیالم راحت تره حتی اگه اذیت بشم. شب دیگه حوصله هر سه مون سر رفته بود، رفتیم پوشک و میوه خریدیم و بعدم رفتیم ساندویچی. اولین تجربه غذا بیرون خوردن سه تایی!!اولینش که خیلی وقت پیش بود، اون شبی که مامانم رو رسوندیم راه اهن بره قم بعدش رفتیم کباب خوردیم. اما اونجا میمچه خواب بود.امشب بیدار بود و چقدر با کنجکاوی فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 55 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 14:23

پنج سال پیش همچین شبی فکر میکردم این اخرین شبیه که خونه ی پدری میخوابم، و امشب خونه پدری میخوابیم اونم سه تایی، مداد، میم و میمچه!فردا سالگرد عروسی مونه، پارسال مثل امروز و فردایی فهمیدم میمچه تو دلمه و امشب رفتیم طلاهام رو فروختیم برای همون اتفاق خوبه که گفتم خداکنه درست بشه و استرسش رو دارم. 17 عدد مهمی شده تو زندگی ما.میم میگه کارت رو دوباره شروع کن، بخاطر نیاز مالی. و من حس میکنم علی رقم علاقه زیادم به شغلم اما دیگه تاب و توان ندارم. چه روحی چه جسمی!حدود یه هفته ست دوباره ورزشم رو شروع کردم و حتی تو همون وارم آپ اولیه ش بدنم درد میگیره. اینقدر درصد چربی و عضله ام جابه جا شده که واقعا دیگه ظاهرم رو دوست ندارم. متاسفانه اینطوری هم میشم لج میکنم به جای اینکه درست کنم ماجرا رو خراب ترش میکنم. بیشتر میخورم و چرت و پرت میخورم، تند میخورم، قاطی پاتی میخورم و... حتی دلم نمیخواد خودمو تو آینه نگاه کنم. عکس های میمچه رو دادم چاپ کنن، 600 تومن شد!! حالا بخوام دقیق بگم 595900!!!دیگه فعلا آلبوم نمیخرم. نمیدونم شاید آخرم دلم طاقت نیاورد و خریدم آلبوم رو. اخه تو این وضعیت خرج های مهم تر زیاد داریم. هنوز پول کلاس و لباس رو هم که خواهرم حساب کرده بود ندادم بهش. بامیه هم خریده بود برامون راستی!. حس میکنم اگه یکی الان 500 م تومن پول بهم بده حالم خیلی خوب میشه و همه مشکلاتم حل میشه.تو همین الان با چی حالت خوب میشه؟؟ فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 14:23

از دیروز عصر، میمچه شیر میخواست من گریه میکردم، شیرش میدادم گریه میکردم،. میخوابید گریه میکردم، تو خواب میخندید گریه میکردم، بیدار میشد میخواست بغلش کنم گریه میکردم، بازی میکردیم گریه میکردم، با هم حسینیه معلی نگاه کردیم گریه میکردمصبح رفتیم خونه داییم روضه، سخنران صحبت هاش تموم شد میمچه تو بغلم داشت شیر میخورد و کم کم خوابش میبرد.مامانم گفت بذارش رو پای من گفتم نه بذار خوابش سنگین بشه، روضه ی علی اصغر میخوندن و دلم آتیش بود اما دلم نمیومد صدام بلند کنم که میمچه بیدار نشه و نترسه. قلبم داشت میترکید، اشک هام جواب نبودن، هر لحظه که برام تشگی و گرما و نوزاد گرسنه مجسم میشد میخواستم فریاد بزنم. شرمندگی پدری که جواب مادر نوزادش رو باید بده... نگاه منتظر مادری که جگرگوشه ش گرسنه و تشنه است. میمچه رو گذاشتم رو پای مامان، دیگه طاقت نداشتم، اشک هام هم آتیش دلم رو خاموش نمیکردن. بین مجلس زنونه و مردونه فقط یه پرده ست، نمیخواستم میمچه بترسه، نمیخواستم صدام طرف مردونه برسه... دو دستم رو روی دهنم گذاشتم و اجازه دادم قلبم سبک بشه.امسال هیچ روضه ای قلب من رو آروم نمیکنه، سبکی بعد از گریه رو امسال ندارمامسال تا روضه تموم میشه تو دلم میگم کاش بازم بخونن. لباس علی اصغر رو تن میمچه کردم، میم زنگش زدم و اومد بردش تو قسمت مردونه.میم هم چشماش قرمز بود،. هیچ وقت تو روضه ها اینطوری ندیده بودمش. ان شاالله خادم امام حسین علیه السلام بشهان شاالله سیدالشهدا دستش رو بگیرن تو زندگی کمکش کنن. . تو راه خونه میم گفت کی بود اینطوری جیغ میزد؟گفتم من، و دوباره صورتم خیس شد گفت چرااااا؟؟ تو که اینطوری نبودی؟!! گفتم چون تا حالا مادر نبودم!!! . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 12:17

چند روزی بود همش بیرون بودیم، میم کار داشت من خونه مامانم بودم. چندتا مهمونی دعوت بودیم، داداشم اومده بود مشهد.بعد از چندین روز شلوغی، امروز ساعت ده با اینکه شب قبل دیر خوابیده بودم به زور خودم رو از تخت جدا کردم ناهار رو بار گذاشتم، غذای میمچه رو میکس و صاف کردم.دور و بر رو مرتب کردم و همه شستنی ها رو ریختم تو سینک، به میم زنگ زدم گفت تا یه ساعت دیگه میام.گفتم کره پنیر و وسایل سالاد برای ظهر بخر.چای دم کردم، میمچه بیدار شد بردمش رو تخت خودمون یه دور دیگه شیر خورد و یه کم بازی کرد خوابش برد، خواستم پاشم ازکنارش دیدم زیرش خیسه.بله برای اولین بار رو تخت ما جیش کرد!!!میم اومد صبحانه خوردیم، میمچه بیدار شد بازی کردیماین وسط مسطا من ظرف شستم بقیه ناهار رو ردیف کردم.رو تختی رو جمع کردم که بشورم. به میمچه غذا دادم و خوابش برد، باباشم خوابید. منم از فرصت استفاده کردم یه دوش گرفتم و نشستم یه گوشه از تمیزی خونه، نور خورشیدی که از پشت پرده حریر پنجره دیده میشه، بوی خورش گزر، خنکی کولر و صدای خر و پف میم و میمچه ای که غلت زده و به شکم خوابیده لذت میبرم.خدایا شکرت بابت تمام مهربونی هایی که در حقمون میکنی و ما نمیفهمیم.یه موقع هایی بهم ثابت میشه که میم بلد نیست دوست داشتنش رو به زبون بیاره اما تمام فکر‌ و دلش پیش خوشحال کردن منه. خدایا تو کمکم کن دوستت دارم گفتن های نگفته ش رو بشنوم و اینقدر نگران آینده نباشم.خدایا؟؟این یکی خیلی مهم تره، ازت خواهش میکنم کمکم کن نمازام رو اول وقت بخونم.خدایا؟ عاشقتم. فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:48

خیلی خسته ام اما حیفه این خاطره ش اینجا ثبت نشه. میخواستیم با مامانم صبح بریم روضه خونه داییم، ساعت 7 صبح شروع میشه.واسه همین شب اومدیم خونه مامانم موندیم که خواب میمچه بهم نریزه و بتونیم صبح باهم بریم، اینم به سلامتی شما میمچه تا ساعت یک و نیم نخوابید و بازی کرد.همون ساعت یک و نیم هم به زور مامانم خوابید. بعد نماز مامانم گفت بیا ببرش تو اتاق خودتون که من صبح خودم برم روضه، شما که دیگه بیدار نمیشید. گفتم نه الان جابه جاش نکن خواست شیر بخوره بیدار شد میام میبرمش. ساعت سه و نیم تازه داشت چشمام گرم میشد که بیدار شد و صدای گریه ش اومد. اول تو اتاق خودمون رخت خواب پهن کردم براش بعدم رفتم بغلش کردم و شیرش رو دادم و گذاشتم تو جاش و خوشحال اومدم خودم بخوابم که صدای خروس همسایه مامان اینا درومد....حالا قوقولی قوقو نکن، کی قوقولی قوقو کن.... مگه ساکت میشد؟چرخیدم سمت میمچه ببینم بیدار نشه که دیدم بیدار شده و تو تاریکی داره دنبال صدا میگرده. تصور کنید، اتاق تاریک، یه موجود کوچولو زیر پتو به شکم خوابیده، روی دست هاش بلند شده و با چشمای خواب آلود داره اطرافش رو دنبال صدای خروس میگرده و متعجب نگاه میکنهالبته حقم داشت، بچم تو این قریب به پنج ماه عمرش تا حالا صدای خروس نشنیده بود.خلاصه که به همین صدای ناشناخته خوابش پرید و دوباره کلی چرخید و یه دور دیگه شیر خورد و کلی لالاییش کردم روی پام تا خوابش برد. کاش میشد این اولین های زندگیش رو بتونه به یاد نگهداره. و خب هیچی دیگه امروز هم فکر نکنم به روضه ی خونه داییم برسیم!!. فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:48

کلی کار دارم اما اصلا حال انجام دادنش رو ندارم، اول بهانه آوردم میمچه نمیذاره اما الانم که به سختی خوابیده بازم حوصله کارامو ندارم. یه اتفاق خوبی داره میوفته که همه خوشحالن به جز من و میم، نه که خوشحال نباشیم اما بیشتر نگرانیم. میم احتمالا نگران مراحل رسیدن به اتفاق، اما من بیشتر نگران اینکه نشه و دوباره سرخورده بشم.واسه همین ترجیح میدم خیلی درباره ش حرف نزنم، خودمو از بقیه قایم میکنم که چیزی درباره ش ازم نپرسن. میمچه بیدار شد الان، نمیدونم چرا خوابش اینطوری شده. سخت میخوابه بعدم زود بیدار میشه. مشاوره هم صبح نتایج تست رو برام فرستاد :میگه زیادی حساس و سخت گیری، شوهرت آدم متفکر و عمل گرایی هست، تواناست و مدیریت بحرانش خوبه بهش اعتماد کن. میگه زیادی فداکاری میکنی، اگه جنبه ش رو ندارن اطرافیان نکن. میگه درون گرای برون ریزی!!!گفتم احتمالا بخاطر ژن درون گرایی پدر و تربیت یک مادر برون گرا اینطوری ام!بهم گفت خیلی خوب میتونی روی دیگران تاثیر بذاری و صبوری کنی اما اینکه خسته میشی و کم میاری باید دلیلش رو پیدا کنی شاید بخاطر وضعیت جسمی و مزاجیت باشه. راست میگه، تو دوره pms به شدت بهم ریخته ام و بدنم درد میکنه، تمام عضلات پام میگیره و حتی سخت راه میرم.گفت میم درون گراست و داره تشدید هم میشه بیشتر مواظبش باش. گفتم کلا بنظرم شوهرم آدم نرمال تریه نسبت به من فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 72 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:48